اولین ملاقات کودکی که تجربۀ بیسرپرستی یا بدسرپرستی را از سر گذرانده است با یک بزرگسال غریبه، تجربه مهمی است. مغز کودکانی که رویدادهای آسیبزایی را در زندگی تجربه کردهاند، به استرس حساستر است و حتی مقدار بسیار کم استرس برای آنها ترسناک و برانگیزاننده است. آنها در طول زندگی کوتاهشان، مکرر، در موقعیتهای دشواری قرارگرفتهاند و اعتماد خود به بزرگسالان را از دست دادهاند و به همین دلیل، جلب اعتماد آنها و دادن این اطمینان که ما افرادی امن و قابل اعتماد هستیم؛ نیازمند دقت و ظرافت است.
در ادامه مثالی از اولین جلسۀ دکتر بروس پری، متخصص تراما، با کودک چهارسالهای آمده که به روشنی فرایند نزدیک شدن به کودک را نشان میدهد. این مثال، ترجمه بخشی از کتاب دکتر پری و مایا زالاویتس است:
“اولین بار سندی، را در اتاق کوچک یک ساختمان اداری ملاقت کردم. چند میز و صندلی مناسب کودکان در اتاق بود و مقداری اسباببازی، مداد شمعی، کتابهای رنگآمیزی و کاغذ روی میز گذاشته شده بود. با اینکه روی دیوار عکسهای بچگانه قرار داشت؛ باز هم ساختار رسمی و اداری از هر گوشه خود را نشان میداد. وقتی وارد اتاق شدم، سندی روی زمین نشسته بود، چند عروسک دور و برش پراکنده شده و مشغول رنگآمیزی بود. دختر خیلی ریزنقشی بود که از سنش کوچکتر به نظر میرسید. چشمان قهوهای روشن و درخشان و موهای قهوهای مواجی داشت. در دو سوی گردنش، جای جوش خوردگیِ دو زخم از نزدیک گوش تا نیمۀ گردن به وضوح دیده میشد.
وقتی وارد اتاق شدم، او دست از رنگآمیزی برداشت و با نگاهی ثابت به من خیره شد. همراهم من را معرفی کرد:
- سندی، این آقای دکتری است که دربارهاش برایت توضیح داده بودم. آمده است تا با تو صحبت کند، باشه؟
دخترک، حتی یک میلیمتر هم حرکت نکرد، هیچ تغییری در حالت محتاطانهاش نشان نداد. همراهم، نگاهی به او و نگاهی به من کرد و با یک شادی ساختگی گفت:
- خب، خیلی خوبه! من شما را با هم تنها میگذارم.
وقتی بیرون رفت، به پشت سرم نگاه کردم. چطور میتوانست سکوت سندی را اینطور نادیده بگیرد؟ به سندی نگاه کردم. صورت او هم همان حالتی را داشت که صورت من به خود گرفته بود. سرم را تکان دادم، شانههایم را بالا انداختم و لبخند کوچکی زدم. سندی، مثل یک آینه، رفتار من را تکرار کرد. آها! یک ارتباط!
فکر کردم: ” شروع خوبی است. اجازه نده از دستت برود.“
میدانستم اگر من با قد بلند و هیکل درشتم به سمت این دختر لاغر و کوچولو بروم، زنگ خطرِ مغز او که از قبل برانگیخته بود، منفجر خواهد شد. محیط به اندازه کافی برایش ناآشنا هست- بزرگسالان غریبه، محل جدید، موقعیت جدید- پس لازم است هر قدر که میتوانم او را آرام کنم. بنابراین بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم:
- من هم میخواهم رنگآمیزی کنم.
هدفم این بود که تا حد ممکن قابل پیشبینی باشم و به او فرصت بدهم گام به گام من را بشناسد. بدون هیچ حرکت ناگهانی به خودم گفتم: “خودت را تا حد امکان جمع و جور کن، روی زمین بنشین، به او نگاه نکن، با او چهره به چهره نشو، وقتی داری رنگآمیزی میکنی، حرکات حسابشدۀ آرام داشته باش.” کمی دورتر از او روی زمین نشستم. سعی کردم صدایم را تا حد امکان، نرم و آرام کنم. به تصویری در کتاب نقاشیاش اشاره کردم و گفتم:
- من واقعاً رنگ قرمز را دوست دارم. این باید یک ماشین قرمز باشه.
سندی، صورتم، دستهایم و حرکات آهستهام را بررسی کرد. فقط تا حدی به کلماتم توجه داشت. دخترک کوچک، به شکل قابل توجیهی، بدگمان بود. مدتی طولانی به تنهایی مشغول رنگآمیزی بودم، درباره انتخاب رنگ، زمزمه میکردم. بدون اینکه بخواهم اضطرابم را با صمیمیت افراطی جبران بکنم تا حد امکان دوستانه و غیررسمی رفتار میکردم. سرانجام، سندی کمی به من نزدیک شد و در سکوت من را هدایت کرد تا از رنگ خاصی استفاده بکنم. من درخواستش را اجابت کردم. زمانی که به من نزدیکتر شد، حرف زدن را متوقف کردم. او کنارم نشست و با هم در سکوت به رنگآمیزی ادامه دادیم…“
داستان فوق، یک ویژگی برجسته دارد: صبوری.
سیستمهای پاسخ فوری به استرس در مغز کودکانی که در موقعیت دشوار زندگی کردهاند به دلیل رویارویی مکرر با استرس، ممکن است به سرعت برانگیخته شوند. تجربه قبلی بسیاری از کودکان این است که بزرگسالان، آسیبزننده، تهدیدکننده و غیرقابل پیشبینی هستند؛ درنتیجه برای برقراری ارتباط اولیه با آنها، شاید برخلاف کودکانی که در بافتی آرام رشد کردهاند، نشان دادن شوق و ذوق، نزدیک شدن به کودک و نوازش فیزیکی ممکن است اثر معکوس به جا بگذارد.
در مواجهه با این کودکان، هم از نظر حرکتی و هم از نظر کلامی و رفتاری آرام و صبور باشید. قبل از هر حرکت و اقدامی درباره آنچه میخواهید انجام بدهید، صحبت کنید: «میخواهم این عروسک را بردارم. میخواهم بیایم کنارت بنشینم. میخواهم دستم را بگذارم روی پای تو و…»
اگر کودک مایل نیست که او را نوازش کنید، دوست ندارد دستش را بگیرید یا بازی خاصی را با هم انجام بدهید، به خواسته او احترام بگذارید. خود را مشغول کاری کنید و به کودک فرصت بدهید، بدون اینکه زیر نگاه شما باشد، مدتی شما را بررسی و شناسایی کند و بتواند به تدریج و با سرعت مناسب خود به شما نزدیک شود.
به این ترتیب او میتواند آرامش پیدا کند و بدون گیرافتادن در دام استرس، بدون احساس تهدید یا فشار، ارتباط امن و آرامی را با شما آغاز کند. این رابطه میتواند رشد کند و پایه تمام تعاملات بعدی شود.
به خاطر داشته باشید، اولین نیاز هر کودک احساس امنیت است تا بتواند کمکم اعتماد کند و رابطه را شکل بدهد، اگر- به دلیل اشتیاق زیاد- در اولین گامهای رابطه عجله کنیم، شکلگیری رابطه مثبت ممکن است، طولانیتر و دشوارتر شود.
منبع:
Perry. Bruce & Szalavitz. Maia- The boy who was raised as a dog-۲۰۰۸-Basic books-New York
خیلی عالی بود و کاملا درست سپااااس فراوان 👌🏼👏🙏
ممنون از شما