میدانیم که اتفاقات ترسناک و صدمهزننده روی همه افراد اثر یکسانی ندارد. رویدادی که به یک نفر صدمه میزند، برای دیگری فقط تبدیل به خاطرهای تلخ میشود که مشکلی با به یاد آوردن آن ندارد. اما چه عاملی باعث تفاوت واکنش افراد به یک اتفاق مشترک میشود؟
یکی از شاخصهایی که یک رخداد را برای فردی تبدیل به رویدادی آسیبزا میکند، نداشتن کنترل روی وضعیت و احساس ناتوانی مطلق است. این مسأله به وضوح در آزمایش کلاسیک “درماندگی آموخته شده”، دیده میشود:
مارتین سلیگمن و همکارانش در آزمایشگاه پنسیلوانیا دو موش را در دو قفس جداگانه قرار دادند. در هر دو قفس، یک دسته اهرم قرار داشت که موشها با پایین کشیدن آن، غذا دریافت میکردند.
موش اول، هر وقت اهرم را میکشید یک شوک الکتریکی خفیف هم دریافت میکرد. در واقع هربار کمی برقگرفته میشد. این وضعیت در ابتدا برای موش استرسزا بود، اما به تدریج متوجه شد، بعد از شوک غذا دریافت میکند و به آن عادت کرد و نسبت به آن “تحمل” پیدا کرد. این موش میدانست که فقط وقتی اهرم را فشار دهد، با شوک الکتریکی مواجه میشود، بنابراین احساس میکرد، روی اوضاع کمی کنترل دارد. میدانیم که رویداد استرسزایی که قابل پیشبینی و قابل کنترل است، در طی زمان استرس کمتری ایجاد میکند و از سوی دیگر تحمل موجود زنده نسبت به آن افزایش مییابد. از طرف دیگر، در قفس دوم، دریافت شوک الکتریکی در اختیار موش دوم نبود. هر وقت موش اول در قفس خود اهرم را فشار میداد، شوکی هم به این موش وارد میشد. درواقع، موش دوم هیچ تصوری از اینکه چه زمانی به او شوک وارد میشود، نداشت و درنتیجه هیچ کنترلی هم روی موقعیت احساس نمیکرد. موش دوم، به تدریج حساستر شد و خوگیری نسبت به استرس در او اتفاق نیافتاد. موش دوم همیشه نگران بود، چون نمیتوانست پیشبینی کند چه زمانی برق او را خواهد گرفت.
وقتی مغز این دو موش را بررسی کردند، متوجه شدند در مغز موش اول که مقداری کنترل روی زمان دریافت شوک داشت، تغییرات سالمی ایجاد شده است که به کمک میکند با استرس سازگار شود. اما تنظیمات سالم در مغز موش دوم که کنترلی روی زمان بروز شوک الکتریکی نداشت، اتفاق نیافتاده بود و برعکس، مغز دچار بینظمی و عدمتنظیم شده بود.
در چنین آزمایشهایی، حیواناتی که کنترلی روی موقعیت ندارند، اغلب مبتلا به زخم معده میشوند، وزن از دست میدهند و در سیستم ایمنی بدنشان نقایصی به وجود میآید که آنها را نسبت به ابتلا به بیماریها آسیبپذیر میکند. متأسفانه، حتی وقتی موقعیت استرسزا تغییر میکند و شوک قابل کنترل میشود، حیوان ترسیدهتر از آن است که به جستجو در قفس بپردازد و راه کنترل شوک و روش کمک به خود را پیدا کند. همین تضعیف روحیه و تسلیم در انسانها هم مشاهده میشود. در واقع کودکی که مدتی طولانی درمعرض اتفاقهای آسیبزا قرار داشته است، درمانده میشود و از تلاش برای بهبود اوضاع دست میکشد. مغز او به استرس حساس میشود و بدنش دچار بیماری و مشکلاتی میگردد.
به همین دلیل، کودک آسیب دیده نیازمند کسب دوباره احساس کنترل است. لازم است احساس کند، میتواند روی زندگی خود اثرگذار باشد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد. اولین گامی که به کودکان برای بهبود احساس توانمندی و داشتن کنترل کمک میکند، قرار گرفتن در وضعیتی امن و قابل پیشبینی است.
حضور همیشگی بزرگسالی ایمن درکنار کودک نیز بسیار مهم است. بزرگتری که رفتارهایش قابل پیشبینی است و واکنشهای ناگهانی نشان نمیدهد. چنین بزرگسالی هم دنیا را برای کودک قابل پیشبینی میکند و هم الگویی از رفتار آرام ارائه میدهد. به این ترتیب کودکی که تصوری به غیر از آشفتگی و اتفاقات وحشتناک و ناگهانی از زندگی نداشته است، با جنبهای آرامشبخش از جهان مواجه میشود.
البته این فرایند به سادگی رخ نمیدهد. در واقع خیلی از اوقات، وقتی کودکان آسیب دیده وارد محیطهای آرام می شوند، رفتارهایی نشان میدهند که برای بزرگترها گیج کننده است.
به این دلیل که ورود به محیط جدید ذاتاً پر استرس است و به این دلیل که کودکان آسیبدیده اغلب از خانههایی با محیط آشفته آمدهاند، آشفتگی و پیشبینیناپذیر بودن برای ایشان عادی جلوه میکند. درنتیجه در محیطهای آرام و امن دچار استرس میشوند و میترسند. آنها میدانند با آشفتگی چطور برخورد کنند، اما آرامش برای آنها خیلی غریب است و در این شرایط ناشناس دچار ترس و نگرانی میشوند. آنها در تلاش برای در دست گرفتن کنترل باور دارند که بازگشت هرج و مرج ناگزیز است. در نتیجه برای آرامشبخشتر و پیشبینیپذیرتر کردن موقعیت انگار که به آشوب دامن میزنند. این کودکان میتوانند پیشبینی کنند که در هرج و مرج دنیا چگونه کار میکند و آدمها چه رفتاری دارند، اما وقتی اوضاع آرام است، گیج میشوند و قدرت پیشبینی خود را از دست میدهند.گاهی کودکان آسیبدیده، پس از ورود به خانه، یک دورۀ ماه عسل دارند. یعنی خیلی خوب و آرام رفتار میکنند تا وقتی که تحملشان تمام میشود. آن وقت است که کودک جسور و خرابکار به نظر میرسد. انگار میخواهد کاری کند که داد و فریاد و انضباط سختی که برایش آشنا است، دوباره برقرار شود. مثل هر فرد دیگری آنها هم با آنچه برای ایشان آشنا است، احساس راحتی بیشتری میکنند. به قول معروف، انسان قطعیتِ بدبختی را به بدبختیِ عدم قطعیت ترجیح می دهد.
ما به عنوان بزرگسالانی که برای شفا یافتن کودکان تلاش میکنیم، کلید حل مشکل را در دست داریم. این یک مبارزه پنهان برای کسب اعتماد کودک و آرام کردن او است. برای طی کردن گام به گام این مسیر، والدین باید روشهای مختلف و متنوعی را بیاموزند، اما بی شک اولین گام، بیش از هرچیز، بامحبت و آرام ماندن بزرگسالان است. والدین یا مراقبین کودک باید آنقدر پایدار و با ثبات باشند تا سرانجام مغز آشفته کودک آرام بگیرد و دنیای جدید برایش قابلپیشبینی شود. پس از آن است که کودک شکوفا شده و اثرات آسیبهای گذشته به تدریج ناپدید میشوند.
منبع:
Perry. Bruce & Szalavitz. Maia- The boy who was raised as a dog-۲۰۰۸-Basic books-New York
نظرتان را بیان کنید