یک روز عصر که مشغول کار در آشپزخانه بودم، دختر پنج سالهام، هانا، که اصلتاً چینی است و ما او را به فرزندخواندگی پذیرفتهایم، با یک نقاشی در دستش نزد من آمد.
• مامان، من را به چین می فرستی؟
از آن حرفها بود! قاشق از دستم افتاد. خم شدم تا در چشمانش نگاه کنم.
• چرا میخواهی به چین بروی؟
• تا بتوانم این نقاشی را به مامانم بدهم.
او زنی با موهای صاف و مشکی نقاشی کرده بود که لباس مثلثی شکلی به تن داشت. قلب سبز رنگی داشت و بچهای تیره مو، در شکمش بود. هانا بالای صفحه نوشته بود: دوستت دارم مامان.
چیزی درونم را چنگ زد. من کی هستم؟ همه این سالهایی که مادری کردهام باد هوا بوده است؟ به سرعت خودم را جمع و جور کردم. نترس مشکلی نیست.
هانا از پنج سال پیش، زمانی که به خانه آمد، داستان تولد و فرزندخواندگیاش را شنیده بود. من و او کتابهایی درباره مادران زیستی خوانده بودیم. اما این اولین باری که دراین باره واکنشی نشان می داد.
اگرچه انتظار چنین درخواستی را نداشتم، میدانستم که هانا سرانجام درباره ریشههایش سوالاتی را مطرح خواهد کرد. وقتی بچهتر بود، سوالاتش ساده و فانتزی بودند. مثلاً یک بار پرسیده بود، «مامان چطوری این همه را تا چین رو اومدی تا من را ببری؟»
من پاسخ داده بودم، «هانا جونم، من هرقدر که میتوانستم تند اومدم.»
او میخواست بداند، «یعنی دویدی؟» و می دانستم که شوخی نمیکند. به نظرش چین به اندازه مهدکودکش که پایین خیابان بود، از ما دور بود.
در سن سه سالگی، توجه هانا به تفاوتهای ظاهری در خانوادهمان جلب شد. یک بار وقتی داشتیم نقاشی میکردیم سرش را بلند کرد و گفت، «چشمهای من مثل شکلات قهوهای هستند. چشمهای تو مثل آسمان آبی هستند.» چند لحظهای در فکر فرو رفت و بعد دوباره سر وقت نقاشی برگشت. هیچ وقت دلیل این تفاوت را نپرسید.
یک بار، جایی خوانده بودم، کودکان ممکن است حقیقت به فرزندخواندگی پذیرفته شدن خود را بدانند و به نظر برسد که مشکلی با آن ندارند، اما هر چه بزرگتر میشوند، نگاهشان به موضوعات تغییر میکند و از زوایای جدیدی به موضوع نگاه میکنند. این موضوع در ذهن من مانده بود. در طول سالها، دخترم را به دقت زیرنظر داشتم، منتظرم بودم تا معنای آنچه میداند را درک کند.
در سن چهارسالگی، هانا مادری را دید که به فرزندش شیر میداد. او پرسید آیا خودش هم، مثل خواهرش، از سینه من شیرخورده است؟ وقتی گفتم نه، روی پاهای خود زد و پرسید، «کاترین همهاش خورده بود؟!»
حالا او خودش را در شکم مادر دیگری نقاشی کرده بود، مادری که شبیه خودش بود.
میدانستم که سوالات بیشتری در راه است. اما آن روز عصر، تنها چیزی که هانا سوال کرد، این بود که آیا من او را به چین میبرم؟ برای او پرسش سادهای بود که پاسخ سادهای هم داشت.
من گفتم، «راه چین خیلی دوره. باید از اقیانوس بگذری. باید سوار هواپیما بشویم.» هانا اخم کرد. توضیحات بیشتری میخواست. ادامه دادم، «من نمیدانم که میتوانیم مامانت را پیدا کنیم یا نه. اما وقتی تو آماده بودی، به چین میبریمت.» در این نقطه، او لبخند زد و سراغ بازیاش رفت.
داستان زندگی هانا چیزی نیست که من بتوانم به او بدهم، چیزی است که خودش باید به دست آورد. هر بار یک قدم، در زمانی که آمادگیاش را پیدا کرده باشد.
همان روز، من و هانا کنار هم روی تخت نشسته بودیم و یک گوی شیشهای برفی هم بینمان بود. در سکوت، به دانههای براقی که در آن چرخ می زدند، نگاه میکردیم. او سکوت را شکست و پرسید، آیا مادرش بوده است که او را کنار آن دیوار قرمز گذاشته است؟ و من کمی از چیزهایی که میدانستم، برایش توضیح دادم.
در هفتههای بعدی، هانا با خوشحالی میگفت که او هم مثل گیتارش، “ساخت چین” است. از ما پرسید وقتی برای “خریدنش” رفته بودیم، صدای گریهاش را شنیدیم؟! یک شب، آهی کشید و با صدای بلند آرزو کرد که کاش در شکم من ساخته شده بود.
اینها برای کودکی که قدش تا کمر من بود و دست کوچکش به سختی کف دست من را پر میکرد، سوالات و آرزوهای بزرگی بودند. من یاد گرفتهام، چه زمانی که به او پاسخ میدهم و چه هنگامی که فقط بغلش میکنم، به حرف او گوش بدهم. به این ترتیب دخترم احساس امنیت میکند. گاهی اوقات مجبورم ترسهای خودم را خاموش کنم؛ ترس از اینکه پاسخ درست سوالاتش را ندانم، یا مادر خوبی برایش نباشم، آن هم درحالیکه میدانم سوالات و آرزوهای عمیق تر، هنوز در راه هستند.
فعلاً، دستش را دست میگیرم و سوالاتش را با قلبم پاسخ میدهم، زیرا باور دارم که عشق، پاسخی است که او نیاز دارد.
نویسنده: استیسی کلارک، مادرفرزندپذیر
نظرتان را بیان کنید