داستانی که در ادامه میخوانید را بروس پری و مایا زالاویتس در کتاب خود آوردهاند، داستانی که نشان میدهد، حضور بزرگسالان باثابت و مهربان و شکلگیری دلبستگی ایمن چگونه میتواند باعث کاهش بدرفتاری کودکان شود:
“ماما “پ” زن درشت جثه و قدرتمندی بود. اعتماد به نفس و نیرو، از او تراوش میکرد. پیراهنهای گشاد رنگارنگی میپوشید و دستمالی دور گردنش میبست. او برای مشاوره درباره رابرت، پسر هفت سالهای که تحت سرپرستی موقت او قرار داشت، به ما مراجعه کرد. این پسرک، سه سال قبل، از حضانت مادرش خارج شده بود. مادرش به الکل و کوکائین اعتیاد داشت و تنفروشی میکرد. او از نگهداری پسرش غفلت میکرد و او را کتک میزد؛ پسرک از مشتریان مادرش هم کتک میخورد و از طرف دوستپسرهای مادرش نیز مورد آزار و اذیت قرار میگرفت.
زمانی که رابرت نزد ماما “پ” آمد، شش خانه موقت دیگر را هم دیده بود و به دلیل رفتارهای خارج از کنترل، سه بار بستری شده بود. دهها تشخیص روانپزشکی از جمله اختلال بیشفعالی و نقص توجه، اختلال نافرمانی مقابلهای، دوقطبی، اسکیزوافکتیو و انواع اختلالات یادگیری را درباره او تشخیص داده بودند. او بیشتر اوقات پسری دوستداشتنی و مهربان بود، اما دورههای از غضب و پرخاشگری هم داشت که همسالان، معلمان و سرپرستان موقت او را میترساند و باعث میشد او را طرد کنند و از محل سکونتش بیرون کنند. ماما پ او را برای مشاوره نزد ما آورد زیرا دوباره، بیاحتیاطی و پرخاشگریاش او را در مدرسه به دردسر انداخته بود و اولیای مدرسه درخواست کرده بودند که ماما کاری در این باره انجام بدهد.
وقتی شروع به صحبت با ماما کردم، اول سعی کردم او را آرام کنم. میدانستم که آدمها وقتی آرام هستند، بهتر میتوانند گوش بدهند و در زمان آرامش خیلی بهتر، اطلاعات را پردازش میکنند. میخواستم او احساس آرامش داشته باشد و حس کند که مورد احترام قرار گرفته است. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم طوری رفتار کردهام که به چشم او تحقیرآمیز آمده است. زیادی به خود مطمئن بودم؛ انگار میگفتم،” من میدانم مشکل این بچه چیست و تو نمیدانی.” او با حالتی دفاعی به من نگاه کرد، لبخند نمیزد و دست به سینه نشسته بود. من شروع به یک سخنرانی طولانی درباره زیستشناسی استرس کردم، و توضیح دادم که پرخاشگری و علایم تحریکپذیری پسرک، احتمالاً چه ارتباطی با استرس دارند.
در نهایت ماما “پ” از من پرسید:
• خب، حالا، برای کوچولوی من چه کار میتوانی بکنی؟
لحنش باعث شد، از خودم بپرسم، چرا به یک پسرهفت ساله میگوید، کوچولو؟ با این وجود، درباره مصرف داروهایی که میتوانست به رابرت کمک کند، توضیح دادم. کلامم را قطع کرد و گفت:
• شما به کوچولوی من دارو نمیدهید!
سعی کردم شرح بدهم که درباره دارو کاملاً محافظهکارانه پیش میرویم، اما او اصلاً نمیخواست گوش بدهد. دوباره تلاش کردم دربارۀ مکانیزم اثر استرس توضیح بدهم اما ماما “پ” به میان حرفم دوید و با تأکید گفت:
• فقط به من بگو در مورد مدرسه چه کار کنم؟ بچۀ من دارو نیاز ندارد. فقط به کسانی نیاز دارد که دوستش داشته باشند و با او مهربان باشند. نه مدرسه و نه هیچ کدام از معلمها او را درک نمیکنند.
من کوتاه آمدم:
• بسیار خوب، ما با مدرسه صحبت میکنیم.
و در ادامه پرسیدم:
• شما چطور به او کمک میکنید؟
خیلی کنجکاو بودم که چرا او از حملات خشم و غضب کودک شکایتی ندارد. درحالیکه تمام کسانی که رابرت را میشناختند، او را غیرقابل کنترل میدانستند.
• من فقط او را بغل میکنم و در آغوشم تکان میدهم. من عاشقش هستم. شبها که وحشتزده بیدار میشود و سرگردان درخانه راه میافتد، او را توی تخت خودم میآورم، پشتش را ماساژ میدهم، یک آواز کوتاه برایش میخوانم و او خوابش میبرد.
برحسب قاعده، به عنوان یک روانپزشک باید با شنیدن این حرفها نگران میشدم و فکر میکردم، بچه هفت ساله نباید در تخت مادرش بخوابد، اما به جای نگرانی، فقط گوش دادم. از او سؤال کردم:
• وقتی طی روز ناراحت میشود، چه چیزی میتواند او را آرام کند؟
• یک چیز؛ اینکه هرکاری دارم کنار بگذارم، او را بغل کنم و روی صندلی بشینم و تابش بدهم. خیلی طول نمیکشد. طفلکم.
درحالیکه ماما “پ” صحبت میکرد، به یاد گزارشهایی که درباره رابرت ارائه شده بود، افتادم. همه، از جمله مسؤلین مدرسه که او را برای مشاوره ارجاع داده بودند، از رفتارهای رشدنایافته و به شدت بچگانۀ او شکایت کرده بودند و از نیازمندی و چسبندگی او گلایهمند بودند. دوباره از ماما “پ” پرسیدم:
• وقتی این کار را میکند، عصبانی و کلافه نمیشوید؟
او جواب داد:
• وقتی یک نوزاد شلوغ کاری میکند، شما از دستش عصبانی میشوید؟ نه، بچهها همین هستند. تنها کاری که بچهها بلد هستند همین است و ما گریه کردن، شلوغکاری یا تف انداختن آنها را میبخشیم.
• و رابرت برای شما مثل یک نوزاد است؟
• رابرت نوزاد هفت ساله من است.
ما جلسه را تمام کردیم و قرار ملاقات دیگری گذاشتیم. من به ماما “پ” قول دادم که با مدرسه تماس بگیرم. به شوخی هم گفتم باید دوباره برگردد تا چیزهای بیشتری به ما یاد بدهد و او برای اولین بار لبخند زد.
طی سالهای بعدی، ماما “پ” بازهم کودکانی را که به عنوان امین موقت به فرزندخواندگی میپذیرفت، نزد ما آورد و ما به یاد گرفتن از او ادامه دادیم. خیلی قبل از ما، او کشف کرده بود که قربانیان کم سن و سال آزار و غفلت نیازمند تحریک فیزیکی، مانند تکان تکان دادن و به ملایمت در آغوش کشیدن شدن هستند. این کارها، آرامش زیادی برای کودک به ارمغان میآورد. ماما “پ” میدانست که ارتباط با این کودکان نباید بر مبنای سن تقویمی آنها باشد، بلکه باید براساس نیازهای برآورده نشدۀ سالهای حساس رشد، با آنها رفتار کرد. تقریباً تمام کودکانی که تحت سرپرستی او قرار میگرفتند، نیاز زیادی به در آغوش کشیده شدن و نوازش شدن داشتند. کارکنان مرکز مشاوره، همیشه او را درحالی میدیدند که در اتاق انتظار، یکی از بچههایش را در آغوش گرفته و آرام میجنباند. این کودکان هرگز، نوازش فیزیکی پرورشدهندهای که برای رشد خود تنظیمی و آرام کردن سیستم استرس خود نیاز داشتند را، به شکلی باثبات، دریافت نکرده بودند. هرگز دوست داشته شدن و مورد حمایت قرار گرفتن را تجربه نکرده بودند؛ آنها از احساس امنیت درونی لازم، برای کشف بیباکانه جهان اطراف خود، محروم بودند. آنها تشنه نوازش بودند و ماما پ نوازشگری، شفا بخش بود.”۱
درنظر داشته باشید که تجویز دارو در بسیاری از موارد، لازم وضروری است و عدم رضایت والدین به مصرف دارو به سود کودک نیست. داستانی که نقل کردیم، از مواردی که است تجویز دارو به صلاح کودک نبوده است. ازآنجا که تصمیمگیری دراین مورد به وضعیت هرکودک و توافق بین والدین و متخصص بستگی دارد، توصیه می شود دراین خصوص به جای تصمیم گیری های کلی، با متخصص مورد اعتماد خود مشورت کنید.
نظرتان را بیان کنید