خورشید را می دزدم
فقط برای تو!
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم !
فردا تو می فهمی.
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت ، می دانم. (شل سیلور استاین)
رامونا داستان واقعی به واقعیت پیوستن آرزوی مردی است که دلش میخواست همه فرزندان ایران در آغوش امن پدر و مادری رشد کنند که نور درونی آنها را دیدهاند و به طلوع خورشید کوچکی که در قلب همه کودکان هست، باور دارند.
مردی که یک روز، دانست، می تواند آدمها را گرد هم بیاورد؛
کسانی که میدانند همه کودکان، فرزندان آفتاب و آسمانند
و میخواهند یاور کسانی باشند که ایمان دارند،
پدر و مادر بودن به زایش نیست
و عشق مفهومی است بزرگتر از هر پیوند خونی.
اما هر میزان عشق، بدون دانش و حمایت کافی نیست؛
و
هر میزان دانش و حمایت، بدون عشق کافی نیست.
به همین خاطر، رامونا برای به هم آمیختن عشق و دانایی پا گرفت،
تا عشق و دانش و مراقبت از خود و یکدیگر را به هم بیامیزد و فرزندپروری را تبدیل به اکسیر شفابخش کودکانی کند که تازه به خانه رسیدهاند،
تا از سایههای گذشته رها شوند و آسوده، دل به مهر والدینی بسپارند که پای عشق به فرزندانشان ایستادهاند.
نظرتان را بیان کنید