رنج کودکانی که وارد سیستم بهزیستی میشوند، بیش از اضطراب ناشی از آسیبی است که در نتیجه جدایی از زندگی و افراد آشنا احساس میکنند.
به دلیل رابطه همراه با دلبستگی که کودکان یا نوجوانان پیش از ورود به سیستم مراقبتی با والدین یا خواهر یا برادرهای زیستی خود داشتهاند، اغلب آنها سوگ، نگرانی، عذاب وجدان و احساس از دست دادن و گمگشتی هویت را تجربه میکنند. برای مثال، در یک سری مصاحبه با نوجوانانی که وارد سیستم خانههای موقت شده بودند، مشخص شد، نوجوانانی که خواهر یا برادری داشتند، نگران او بودند و در بسیاری از موارد، داستانی که از زندگی خود تعریف میکردند، شامل جزئیات زیادی درباره خواهر یا برادرشان نیز میشد. پژوهشگران دیگری در مطالعات خود متوجه همین جزئیات شدند و نیز دریافتند که کودکان به خواهر یا برادر خود اعتماد دارند و از جدا شدن از او میترسند. به علاوه، پژوهشها نشان دادهاند که بسیاری از کودکان باور دارند وقتی از همشیرهای خود، یعنی خواهر یا برادرها، جدا میشوند، احساس میکنند، بخشی از وجود خود را گم کردهاند و سوگ آنها بابت این فقدان، وقتی خودشان تحت مراقبت قرار میگیرند، با احساس نگرانی و عذاب وجدان همراه میشود.
بچههای کوچکتری که مورد کودک آزاری قرار گرفتهاند، وقتی وارد سیستم حمایتی میشوند، درحالیکه خواهر یا برادرهای آنها نزد والدین زیستی ماندهاند، مکرراً عذاب وجدان شدید و تنش زیادی را احساس میکنند. در چنین وضعیتی، ممکن است فکر کنند، درحالیکه همشیرهایشان آزار میبینند، حق ندارند زندگی امنی داشته باشند.
در سایر موقعیتها، کودکان ممکن است فکر کنند جدایی آنها از خواهر یا برادرشان، نوعی تنبیه است یا فکر کنند، مسئولیت این جدایی به عهده آنها است و باید برای پیشگیری از آن کاری میکردند.
چنین احساساتی با احساس تنهایی که بعضی از کودکان بعد از ورود به محیط مراقبتی جدید تجربه میکنند، تشدید میشود. اگر بزرگسال ایمنی متوجه احساس مسئولیتی که کودک متوجه خود میبیند و خودسرزنشی او نشود و دراینباره اقدامی صورت ندهد، کودک متقاعد میشود که به خاطر فرار کردن از خانه پر از آزار و آسیب و تنها گذاشتن خواهر و برادرهایش، بدجنس و سنگدل است. مصاحبه با نوجوانانی که به سیستم حمایتی وارد شده بودند، نشان داد بسیاری از آنها، هر روز درگیر کشمکشی درونی هستند تا بتوانند هویت مثبتی را شکل بدهند.
وجود خواهر و برادر و حفظ کردن رابطه با آنها میتواند حافظ تاریخچه زندگی کودک و بخشی از «من کیستم» او باشد.
بعضی از کودکانی که از همشیرهای خود جدا میشوند، نه تنها نقش خواهری یا برادری، بلکه نقش والدی خود را از دست میدهند و جدا شدن از خواهر یا برادرشان، برای آنها مانند جدا شدن از فرزندشان است؛ در خانوادههای آشفته عجیب نیست که نقش والدی به جای اینکه به عهده پدر یا مادر باشد، به عهده فرزندان بزرگتر قرار بگیرد.
هویتی که کودک برای خود در نظر دارد، به او میگوید در این دنیا چه جایگاهی دارد. وقتی کودک نقشی برای خود قایل است و وقتی احساس میکند دیگران به او تکیه دارند، این رابطه میتواند خودپنداره روشنی در او ایجاد کند. این موضوع زمانی اهمیت فراوانی پیدا میکند که مسئولین به نتیجه میرسند که خواهر و برادرها باید از یکدیگر جدا شوند و این موضوع باعث میشود، کودکی که خود را بزرگترِ بقیه میداند فشار نگرانی و درماندگی زیادی را در موقعیتی که کنترلی روی آن ندارد، تحمل کند.
از سوی دیگر، گرفتن نقش پدری یا مادری از سوی کودکی که خود هنوز نیازمند مراقبت است، از نظر رشدی درست نیست و به ظرفیت و توانایی سازگاری او به ویژه اگر به فرزندخواندگی پذیرفته شده باشد، آسیب میزند. با این حال، قبل از هرنوع تصمیمگیری، متخصصان باید در مورد هر کودک مشخص کنند که این نقش واقعاً درحال آسیب رساندن به اوست یا یک نقش سالم برای او و خواهر یا برادرش محسوب میشود و براساس بافت فرهنگ و خانوادهای که کودک در آن رشد کرده، طبیعی و رایج است.
برای درک بهتر آنچه گفته شد، در پایان داستان وندی را میخوانیم، دختری که بعد از ورود به سیستم خانوادههای موقت، جدایی از خواهرهایش را تجربه کرده است:
مددکار به من گفت، نمیتواند من و خواهرهایم را با همه به یک جا بفرستد. تعداد ما زیاد بود و هیچ کس شش تا بچه را باهم نمیپذیرفت. من شانس آوردم و با یکی از خواهرهای ناتنیام به خانه پدربزرگ و مادربزرگ او رفتیم. آنها من را از بچگی میشناختند و به نظرشان مراقبت کردن از من بار مسئولیت سنگینی نبود. من تا وقتی به کالج رفتم با آنها زندگی کردم، درنتیجه هیچ وقت مجبور نشدم به خانه آدمهای غریبه بروم و خودم را به خانواده جدید معرفی کنم و هیچ وقت یک غریبه از من نخواست که او را مادر صدا بزنم.
با این وجود مشکلات زیادی در زندگی جدید من وجود داشت. اولین مشکل احساس «بیمعنایی» بود. کی بودم و چه میکردم؟ برای چی در مدرسه شاگرد اول میشدم؟ برای کی؟ چرا روز به روز جلو میرفتم درحالیکه فقط دلم میخواست به عقب برگردم و موهای خواهرهایم را برس بکشم و برایشان صبحانه درست کنم؟ بهعلاوه وقتی خواهرهایم این طرف و آن طرف پخش شده بودند، چه چیزی به من حق میداد موفق و شاد باشم؟ اصلا چطور میتوانستم خودم را موفق بدانم درحالیکه در انجام تنها مسئولیت واقعی زندگیام شکست خورده بودم؟ درحالیکه این سؤالات من را میسوزاندند، درباره ارزشمندی و مقبولیت خودم در چشم آدمهای شایسته، دچار تردید میشدم. احساس میکردم، کاری نکردهام که شایسته سخاوت و مهربانی که دیگران در حق من انجام میدادند، باشم. در طول زمان، در مدرسه بیشتر و بیشتر کار و تلاش میکردم تا ثابت کنم شایستگی کاری که برایم انجام میدهند را دارم و قدر کارشان را میدانم. میخواستم به آنها و خودم ثابت کنم خودخواه و بدجنس نیستم به خاطر منافع و راحتی خودم، خواهرهایم را از هم جدا نکردهام. من نه تنها میخواستم دوست داشته شوم، بلکه میخواستم ارزش دوست داشته شدن را هم داشته باشم.
منبع:
Silverstein. Deborah N & Livingston Smith- Siblings in Adoption and Foster Care-2009-Praeger-London
نظرتان را بیان کنید